قوله تعالى یا بنی إسْرائیل اشارتست بلطف و کرم حق وابندگان و مهربانى وى بریشان، منت مى‏نهد بریشان که منم خداوند کریم و سپاس دارنده و بر رهى بخشاینده و بهر جفایى ببر پیش آینده، و رهى را با همه جرم وامدح خود خواننده، و شکر نعمت خود از وى در خواهنده، اینست که بنى اسرائیل را گفت اذْکروا نعْمتی اى فرزندان اسرائیل شکر نعمت من بگزارید و حق نعمت من بر خود بشناسید، تا مستحق زیاده گردید و نیکنام و بهروز شوید، بسا فرقا که میان بنى اسرائیل است و میان این امت ایشان را گفت، اذْکروا نعْمتی و این امت را گفت فاذْکرونی ایشان را گفت نعمت من فراموش مکنید، و این امت را گفت مرا فراموش مکنید، ایشان را نعمت داد و این امت را صحبت داد، ایشان را بشهود نعمت از خود باز داشت و اینان را بشرط محبت با خود بداشت. و لسان الحال یقول‏


فسرت الیک فى طلب المعالى


و سار سواى فى طلب المعاش‏‏

پیر طریقت گفت الهى! کار آن دارد که با تو کارى دارد، یار آن دارد که چون تو یارى دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کى ترا بگذارد! عجب آنست که او که ترا دارد از همه زارتر میگذارد، او که نیافت بسبب نایافت مى‏زارد، او که یافت بارى چرا میگذارد،


در بر آن را که چون تو یارى باشد


گر ناله کند سیاه کارى باشد‏‏

و أوْفوا بعهْدی أوف بعهْدکمْ نظیر این در قرآن فراوانست: ادْعونی أسْتجبْ لکمْ، فاذْکرونی أذْکرْکمْ بنده من درى بر گشاى تا درى برگشایم، در انابت بر گشاى تا در بشارت بر گشایم، و أنابوا إلى الله لهم الْبشْرى‏. در انفاق برگشاى تا در خلف برگشایم، و ما أنْفقْتمْ منْ شیْ‏ء فهو یخْلفه، در مجاهدت بر گشاى تا در هدایت برگشایم، و الذین جاهدوا فینا لنهْدینهمْ سبلنا، در استغفار برگشاى تا در مغفرت برگشایم، ثم یسْتغْفر الله یجد الله غفورا رحیما


، در شکر بر گشاى تا در زیادت نعمت برگشایم، و لئنْ شکرْتمْ لأزیدنکمْ بنده من بعهد من و از آى تا بعهد تو و از آیم.


و أوْفوا بعهْدی أوف بعهْدکمْ گفته‏اند که خداى را وابنده عهدهاى فراوانست و در هر عهدى که بنده را در آن وفاء است از رب العالمین در مقابله آن وفاء است. اول آنست که بنده اظهار کلمه شهادت کند از رب العزة در مقابله آن حق دما و اموال است، و ذلک فى‏


قوله صلى الله علیه و آله و سلم «من قال لا اله الا الله فقد عصم منى ماله و دمه».


و آخر آنست که بنده نظر خویش پاک دارد و خاطر خویش را پاس دارد، از رب العزة در مقابله آن این کرامت است که «اعددت لعبادى الصالحین ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر».


و میان آن بدایت و این نهایت وسائط فراوانست، از آن عهدها که الله را با بندگانست از بنده کردار و گفتار و از الله ثواب بیشمار. و منها ما قال بعضهم اوفوا بعهدى بحضور الباب، اوف بعهدکم بجزیل الثواب، اوفوا بعهدى بحفظ اسرارى اوف بعهدکم بجمیل مبارى، اوفوا بعهدى بحسن المجاهدة، اوف بعهدکم بدوام المشاهدة. اوفوا بعهدى بصدق المحبة، اوف بعهدکم بکمال القربة، اوفوا بعهدى فى دار محنتى على بساط خدمتى بحفظ حرمتى، اوف بعهدکم فى دار نعمتى على بساط قربتى بسرور وصلتى، اوفوا بعهدى الذى قبلتم یوم المیثاق، اوف بعهدکم الذى ضمنت لکم یوم التلاق، اوفوا بعهدى بان تقولوا ابدأ ربى، اوف بعهدکم بان اقول لکم عبدى.


و إیای فارْهبون همانست که گفت و إیای فاتقون رهبت و تقوى دو مقام است از مقامات ترسندگان، و در جمله ترسندگان راه دین بر شش قسم‏اند: تایبان‏اند و عابدان و زاهدان و عالمان و عارفان و صدیقان تایبان را خوف است چنان که گفت یخافون یوْما تتقلب فیه الْقلوب و الْأبْصار و عابدان را و جل الذین إذا ذکر الله وجلتْ قلوبهمْ و زاهدان را رهبت یدْعوننا رغبا و رهبا و عالمان را خشیت إنما یخْشى الله منْ عباده الْعلماء، و عارفان را اشفاق إن الذین همْ منْ خشْیة ربهمْ مشْفقون و صدیقان را هیبت و یحذرکم الله نفْسه. اما خوف ترس تایبان و مبتدیان است حصار ایمان و تریاق و سلاح مومن، هر کرا این ترس نیست او را ایمان نیست که ایمنى را روى نیست، و هر کرا هست بقدر آن ترس ایمانست. و وجل ترس زنده دلان است که ایشان را از غفلت رهایى دهد و راه اخلاص بریشان گشاده گرداند و امل کوتاه کند، و چنانک و جل از خوف مه است رهبت از وجل مه، این رهبت عیش مرد ببرد و او را از خلق ببرد، و در جهان از جهان جدا کند این چنین ترسنده همه نفس خود غرامت بیند همه سخن خود شکایت بیند همه کرد خود جنایت بیند. گهى چون غرق شدگان فریاد خواهد، گهى چون نوحه گران دست بر سر زند، گهى چون بیماران آه کند: و ازین رهبت اشفاق پدید آید که ترس عارفان است. ترسى که نه پیش دعا حجاب گذارد نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوا، ترسى گدازنده کشنده که تا نداء «ألا تخافوا و لا تحْزنوا و أبْشروا» نشنود نیارامد. این ترسنده را گهى سوزند و گاه نوازند، گهى خوانند و گاه کشند، نه از سوختن آه کند نه از کشتن بنالد.


کم تقتلونا و کم نحبکم


یا عجبا کم نحب من قتلا‏‏

از پس اشفاق هیبت است بیم صدیقان بیمى که از عیان خیزد و دیگر بیمها از خبر، چیزى در دل تابد چون برق، نه کالبد آن را تابد نه جان طاقت آن دارد که با وى بماند، و بیشتر این در وقت وجد و سماع افتد چنانک کلیم را افتاد بطور و خر موسى‏ صعقا و تا نگویى که این هیبت از تهدید افتد که این از اطلاع جبار افتد.


یک ذره اگر کشف شود عین عیان


نه دل برهد نه جان نه کفر و ایمان‏‏‏

هذا هو المشار الیه‏ بقوله صلى الله علیه و آله و سلم «حجابه النور لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کل شی‏ء ادرکه بصره».


و لا تلْبسوا الْحق بالْباطل نگر تا حق و باطل در هم نیامیزى، راست و دروغ پسندیده و ناپسندیده در هم نکنى، نگویم باطل را مشناس بباید شناخت تا از آن بپرهیزى و حق بباید شناخت تا بر پى آن باشى مصطفى گفت: «اللهم ارنا الحق حقا و ارزقنا اجتبائه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه»


ارباب حقائق گفته‏اند در معنى و لا تلْبسوا الْحق بالْباطل حظ نفس و غذاء دل در هم میامیزید که با یکدیگر در نسازند، خداوند دل بحق حق مبسوط است و بنده نفس بحظ نفس مربوط است، پس بیکدیگر کى رسند؟ دنیا خسیس است و عقبى نفیس با یکدیگر چون بسازند؟


دوستى خالق سعادت ازلى و ابدى است و دوستى مخلوق وبال نقدى در یک دل چون بهم آیند؟ «ما جعل الله لرجل منْ قلْبیْن فی جوْفه» خویشتن پرستى و خداپرستى یکدیگر را ضداند در یک نهاد چگونه مجتمع شوند؟


مهر خود و یار مهربانت نرسد


این خواه گر آن که این و آنت نرسد

و اسْتعینوا بالصبْر و الصلاة فرمان آمد یا سید امت خویش را بگوى که در کارها صبر کنید تا بمراد رسید که «الصبر مفتاح الفرج» هر که صبر مردان ندارد تا گرد میدان مردان نگردد.


پاى این مردان ندارى جامه مردان مپوش


برگ بیبرگى ندارى لاف بیخویشى مزن‏

آن مهتر عالم زان پس که قدم در این میدان نهاد یک ساعت او را بى غم و بى اندوه نداشتند، اگر یک ساعت مربع نشست خطاب آمد که بنده وار نشین، یک بار انگشترى در انگشت بگردانید تازیانه عتاب فرو گذاشتند که: أ فحسبْتمْ أنما خلقْناکمْ عبثا، یک بار قدم به بستاخى بر زمین نهاد گفتند او را و لا تمْش فی الْأرْض مرحا چون کار بغایت رسید و از هر گوشه بلا بوى روى نهاد، نفسى بر آورد و گفت‏ «ما اوذى نبى قط بمثل ما اوذیت»


خطاب آمد از حضرت عزت که اى مهتر کسى که شاهد دل و جان وى ما باشیم از بار بلا بنالد، هر چه در خزائن غیب زهر اندوه بود همه را یک قدح گردانیدند و بر دست وى نهادند، وز آنجا که سر است پرده برداشتند که اى مهتر این زهرها بر مشاهده جمال ما نوش کن «و اصْبرْ لحکْم ربک فإنک بأعْیننا» و لسان الحال یقول.


و لو بید الحبیب سقیت سما


لکان السم من یده یطیب‏

از دستت از آتش بود ما را ز گل مفرش بود


هرچ از تو آید خوش بود خواهى شفا خواهى الم‏‏

و إنها لکبیرة إلا على الْخاشعین خشوع از شرط نماز است و بنده را نشان نیاز است، و خاشعان اندر نماز ستودگان حق‏اند و گزیدگان از خلق. قال الله عز و جل قدْ أفْلح الْموْمنون الذین همْ فی صلاتهمْ خاشعون و خشوع اندر نماز هم از روى ظاهر است و هم از روى باطن: ظاهر آنست که جوارح خویش بشرط ادب دارى و براست و چپ ننگرى، اندر حال قیام چشم بموضع سجود دارى، و در حال رکوع بر پشت پاى، و در حال سجود بر سر بینى، و در حال تشهد در کنار خود. رسول خدا گفت باز نگریستن اندر نماز ابلیس را نصیب دادن است. و قال صلى الله علیه و آله و سلم «ان العبد اذا قام فى الصلاة فانما هو بین عینى الرحمن عز و جل، فاذا التفت یقول الله عز و جل ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منى تلتفت؟ ابن آدم اقبل على فانا خیر لک ممن تلتفت الیه.»


و خشوع باطن ترسکارى دلست از ذکرى و فکرى یا از سکرى و شکرى. رسول خدا چون نماز کردى خشوع باطن وى چنان بودى که جوش دل وى همى شنیدند. چنانک در خبرست و لجوفه ازیز کازیز المرجل من البکاء روزى بمردى برگذشت که اندر نماز بود و بدست با موى بازى میکرد، رسول گفت ع‏


«لو تواضعت قلبه لخشعت جوارحه‏، اگر این مرد را دل ترسکارستى دست وى بنعت خشوع استوارستى.


و در آثار بیارند که على ع در بعضى از آن حربهاى وى تیرى بوى رسید چنانک پیکان اندر استخوان وى بماند جهد بسیار کردند جدا نشد گفتند تا گوشت و پوست بر ندارند و استخوان نشکنند این پیکان جدا نشود، بزرگان و فرزندان وى گفتند اگر چنین است صبر باید کرد تا در نماز شود، که ما وى را اندر ورد نماز چنان همى بینیم که گویى وى را از این جهان خبر نیست. صبر کردند تا از فرائض و سنن فارغ شد و بنوافل و فضائل نماز ابتدا کرد، مرد معالج آمد و گوشت بر گرفت و استخوان وى بشکست و پیکان بیرون گرفت و على اندر نماز بر حال خود بود. چون سلام نماز باز داد گفت درد من آسان‏تر است. گفتند چنین حالى بر تو رفت و ترا خبر نبود گفت اندر آن ساعت که من بمناجات الله باشم اگر جهان زیر و زبر شود یا تیغ و سنان در من میزنند مرا از لذت مناجات الله از درد تن خبر نبود. و این بس عجیب نیست که تنزیل مجید خبر میدهد از زنان مصر که چون زلیخا را بدوستى یوسف ملامت کردند زلیخا خواست که ملامت را بر ایشان غرامت کند ایشان را بخواند و جایگاهى ساخت و ایشان را بترتیب بنشاند و هر یکى را کاردى بدست راست و ترنجى بدست چپ داد، چنانک گفت جل و علا و آتتْ کل واحدة منْهن سکینا چون آرام گرفتند، یوسف را آراسته آورد و او را گفت بریشان برگذر اخْرجْ علیْهن برون شو بریشان. چون زنان مصر یوسف را با آن جمال و کمال بدیدند در چشم ایشان بزرگ آمد فلما رأیْنه أکْبرْنه، همه دستها ببریدند و از مشاهده جمال و مراقبت کمال یوسف از دست بریدن خود خبر نداشتند.


پس بحقیقت دانیم که مشاهده دل و سر جان على مر جلال و جمال و عزت و هیبت الله را بیش از مشاهده زنان بیگانه بود مر یوسف مخلوق را پس ایشان چنین بیخود شدند و از درد خود خبر نداشتند اگر على چنان گردد که گوشت و پوست وى ببرند و از درد آن خبر ندارد عجب نباشد و غریب نبود.